احوالات نامبرده |
۱۳۹۱-۰۵-۱۰ |
روی هارد ِ بکآپ، ۱۰ یا ۲۰ گیگابایت عکس داشتم. از ۲۰۰۳ تا حالا. اول با Canon A60، بعد با Rebel XT و موبایل. همه را پاک کردم. نه که اگر بود مثلا سری بهش میزدم. نه. شاید این نبودن باید یک معنی سمبولیک برایم داشته باشد، که نمیدانم دارد یا نه. چیزی که میدانم […]
احوالات نامبرده |
۱۳۹۱-۰۵-۰۵ |
بهنظرم میشود از این مشاهده دفاع کرد، که در این سالها، ابزارهایی که همیشه در انحصار مردها بودهاند، به روشهایی دردسترس و مورد ِ استفادهی هردوجنس تبدیل شدهاند. این یعنی قلدربازی و بیشرمی ِ معمول ِ مردانه حالا نصیب مردان هم میشود. من این اتفاق را به فال نیک میگیرم. حرفزدن دربارهی شان ِ آدمیزاد […]
احوالات نامبرده |
۱۳۹۱-۰۵-۰۱ |
از اول هم باید معلوم میبود که «فضای مجازی» لزوما و حتما نباید چیز خیلی متفاوتی از «فضای حقیقی» باشد. اینکه نوآمده، اساس ِ ارتباط ِ آدمیزاد را کنفیکون کند، باید واضح میبود که خواب و خیال و آرزو است. اینکه معلوم و واضح بوده را الان ِ این لحظه نمیدانم، اما میدانم که قبل […]
احوالات نامبرده |
۱۳۹۱-۰۴-۳۰ |
تکنولوژی خراب میکند. چت و تکست نه هست، نه نیست. آدمها باید بنشینند جلوی هم و با هم حرف بزنند. یا اصلا همکلام نشوند. خیال کنند. در چنین وضعیتی هستم در این لحظه.
احوالات نامبرده |
۱۳۹۱-۰۴-۲۸ |
به این ابزار مشکوکام. و ازش دلگیرم. برای اینکه نقش خودش را در محتوی میزند. بهاسم، پیام جابهجا میکند. در واقع، رابطه را «دیجیتایز» میکند. نه که خود رابطه را، قبل و بعد از رابطه را هم. حال ِ آدمی را دارم که دست ِ مکانیکیاش را دارد تلاش میکند از تنش بکند.
احوالات نامبرده |
۱۳۹۱-۰۳-۲۳ |
سر ِ کار دلم سیب خواست. دور و بر فقط میشد شکلات و قهوه پیدا کرد. راه افتادم که بروم دو خیابان پایینتر، دنبال میوهفروشی. از کوچه که پیچیدم دیدم یک کتاب سیاه توی راه افتاده. وسط خیابان. صبر کردم که چراغ قرمز بشود. انجیل بود. زیر بعضی کلمهها خط کشیده شدهبود. پشت و رویش […]
احوالات نامبرده |
۱۳۹۰-۱۰-۲۳ |
دوست دارم داستان بنویسم. صبح بلند بشوم، احمد محمود کنار تختم باشد. باهاش صبحانه بخورم. بعد بنویسم. وسطهاش دوست دارم کد بنویسم. Matlab نه. C++ میخواهم بنویسم. از این کدها که خیلی سریع است. مثلا با ماکرو. بعد دوباره احمد محمود بخوانم و داستان بنویسم. شب دوست دارم فیلم ِ مکزیکی ببینم. یک چیزی که […]
احوالات نامبرده |
۱۳۹۰-۱۰-۰۷ |
گفتم «گیچر» شنیدی؟ اسم گربه بوده. تو سریال جاسوسی. خیلی قدیم. گفت عصری بیا. یکی هست اینجا که اینجور چیزها رو خوب بلده. گفت «رد ساکس» با اکسه یا کیاس؟ یک دستش تختهسیاه بود و یک دستش گچ. روی تخته نوشته بود «بازی امشب» و جلوش بازی دیشب پاک شده بود. روی تلفن نگاه کردم. […]
احوالات نامبرده |
۱۳۹۰-۰۶-۱۳ |
مینیبوس که از محوطه فرودگاه بیرون رفت و رسید به خیابانهای بوداپست، یاد Before Sunrise افتادم. قطار ِ برقی و خیابان و آدمها لابد. بعدا دیدم ویکیپدیا نوشته فیلم در وین اتفاق میافتد، اما سفر از بوداپست شروع شدهاست. سفر بودم. دیدم نوشته که پایش سست شده. رفتم در وضعیت ِ «دارد میریزد پایین». فیسبوک را […]
احوالات نامبرده |
۱۳۹۰-۰۳-۱۴ |
پیانو میزنه، هر چند لحظه یکبار داد میزنه «اگر سرت درد میگیره بگو». من کارهای بیربط میکنم.